سلام دوستان سکوی دهم ، در این مطلب معنی درس سوم ادبیات فارسی دهم رو با هم بررسی و تحلیل میکنیم ، امسال درس ادبیات فارسی بسیار سخت تر از سال های قبل شده و باید خیلی تخصصی تر بخونیدش ! این درس با عنوان سفر به بصره ارائه شده و از کتاب سفرنامه ناصرخسرو برای شما آمده است ، در ادامه با ما همراه باشید ! معنی درس رو بررسی میکنیم و پاسخ تمرینات رو هم بزودی در پست دیگیری براتون میزاریم .
معنی درس سوم ادبیات دهم سفر به بصره
چـون بـه بصره رسـیدیم، از برهنگی و عاجزی بـه دیوانگان ماننده بودیـم و سـه مـاه بود که موی سـر، باز نکرده بودیم و میخواسـتم که َ در گرمابـه روم؛ باشـد کـه گـرم شـوم که هوا سـرد بود و جامـه نبود و مـن و بـرادرم هـر یک لُنگی کهنه پوشـیده بودیم و پـلاس پارهای در ّ پشـت بسـته از سرما. گفتم اکنون ما را که در حمام گذارد؟
برای مشاهده معنی کامل درس به ادامه مطلب بروید
- خورجینکی ِ بـود کـه کتـاب در آن مـی نهادم، بفروختم و از بهـای آن د َ ر َ مکی چند، سـیاه، در کاغـذی کـردم کـه بـه گرمابهبـان دهـم، تا باشـد کـه ما را َ د َ مکـی زیـادت تـر در گرمابـه بگذارد که شـوخ از خود بـاز کنیم. چون آن درمکهـا پیش او نهادم، در ما نگریسـت؛ پنداشـت که مـا دیوانه ایـم. گفت«:بروید که هـم اکنون مـردم از گرمابه بیـرون میآیند،» و نگذاشـت که مـا به گرمابه دررویـم. از آنجابـا خجالـت بیـرون آمدیم و به شـتاب برفتیـم. کودکان بـر در گرمابه، بازی میکردند؛ پنداشـتند که ما دیوانگانیم. در پی ما افتادند و سـنگ میانداختنـد و بانـگ میکردند
- مـا بـه گوشـه ّ ای باز شـدیم و به تعجـب در کار دنیا مینگریسـتیم ُ و مـکاری از مـا سـی دینار مغربی میخواسـت، و هیچ چاره ندانسـتیم؛ جز ِ آنکـه وزیـر ُ ملک اهـواز، که او را ابوالفتح علی بـن احمد میگفتند، مـردی اهـل بـود و فضل داشـت از شـعر و ادب، و هم کرمـی تمام، به بصـره آمـده بـود؛ پـس مرا در آن حال با مردی پارسـی کـه هم از اهل فضل بود آشـنایی افتاده بود و او را با وزیر، صحبتی بودی و این [مرد] ّ پارسـی هم دسـت تنگ بود و وسـعتی نداشت که حال مرا مرمتی کند. احـوال مـرا نـزد وزیـر بازگفـت. چـون وزیر بشـنید، مردی را با اسـبی نزدیک من فرسـتاد که «چنانکه هسـتی برنشین و نزدیک من آی.» من از بدحالی و برهنگی، شـرم داشـتم و رفتن مناسـب ندیدم. رقعهای نوشـتم و عذری خواسـتم و گفتم که «بعد از این به خدمت رسـم،». و ّ غـرض مـن دو چیـز بود: یکی بـی نوایی؛ دویم گفتم همانـا او را تصور شـود کـه مـرا در فضـل، مرتبهای اسـت زیـادت، تا چون بـر رقعۀ من ّ اطـلا ّ ع یابـد، قیـاس کنـد که مـرا اهلیت چیسـت، تا چون بـه خدمت او حاضـر شـوم، خجالـت نبـرم. در حـال، سـی دینار فرسـتاد کهاین را به بهای تن جامه دهید .
- از آن، دو دسـت جامۀ نیکو سـاختیم و روز سـیوم بـه مجلس وزیر ّ شـدیم. مـردی اهـل و ادیـب و فاضل و نیکـو منظر و متواضع دیدم و متدین وخوش سـخن. ّ مـا را بـه نزدیـک خویـش بازگرفت، و از اول شـعبان تـا نیمۀ رمضان آنجا بودیـم، و آنچه، آن اعرابـی کـرای شـتر بر ما داشـت، به سـی دینار، هم ایـن وزیر بفرمود تا بدودادنـد و مرا از آن رنـج آزاد کردند
- خـدای، تبـارک و تَعالـی، همـۀ بنـدگان خـود را از عـذاب قـرض و دیـن فـرج دهـاد، به ِّ حق ّ الحقو اَهلِ ِ ـه، و چـون بخواسـتیم رفـت، ما را بـه اِنعام و اِکرام به راه دریا گسـیل کرد؛ چنـان کـه در کرامـت و فراغ به پارس رسـیدیم. از برکات َ آن آزادمرد، که خـدای، ع َّ ز َ و ج َّ ل، از آزادمـردان خشـنود باد
- بعـد از آنکـه حـال دنیـاوی ما نیک شـده بود و هر یک لباسـی پوشـیدیم، روزی به در آن گرمابه شـدیم که ما را در آنجا نگذاشـتند. چون از در رفتیم، گرمابه بان و هر که آنجا بودند، همـه بـر پـای خاسـتند و بایسـتادند؛ چندان کـه ّ ما در حمام شـدیم، و د ّ لا ّ ک و قیـم درآمدند و خدمـت کردنـد و بـه وقتـی کـه بیـرون آمدیم، هر َ کـه در مسـلَخ گرمابه بـود، همه برپای خاسـته بودند و نمینشسـتند، تا ما جامه پوشـیدیم و بیرون آمدیم، و در آن میانه [شـنیدم] ّ حمامـی بـه یـاری از ِ آن خـود میگویـد: «ایـن جوانان آناناند کـه فلان روز ما ایشـان را ّ در حمـام نگذاشـتیم». و گمـان بردنـد کـه ما زبان ایشـان ندانیم؛ من به زبـان تازی گفتم که:«راسـت میگویـی، مـا آنانیم که پلاس پارهها بر پشـت بسـته بودیـم». آن َ مرد خجل ّ شـد و عذرها خواسـت و این هر دو حال در مدت بیسـت روز بود و این فصل بدان آوردم تا مـردم بداننـد که ب ّ ه شـدتی که از روزگار پیش آید، نبایـد نالید و از فضل و رحمت کردگار، َ ج َّ ل َ جلالُه َ و َّ عمنَوالُـه ، نـا امیـد نباید شـد که او، تَعالی، رحیم اسـت